۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خيابان

ساعت هشت شب.
کنار خیابون ایستاده، به دور و برش نگاهی می اندازه، ماشین ها پشت سر هم براش بوق می زنن، ماشینی جلوش ترمز می کنه.
- در خدمت باشیم
زن سوار ماشین میشه.
- چقدر می خوای؟!
- اون قدر که دخترم امشب از گرسنگی نمیره!
- پس خودت چی؟
- برای دخترم این کارو می کنم چون نون امشب رو هم نداریم!
به شیشه جلویی ماشین زل می زنه، خاطره ی کتک های شوهرش که به جرم اعتیاد زندانه به سرعت از جلوی چشماش میگذره.
الان دخترش مهسا با رویاهای برباد رفته خوابیده.
زن با صدای ترمز ماشین از فکر بیرون میاد، به جلوش نگاهی می اندازه، خانه ای ویلایی روبروشه.
می لرزه....
هوا سنگینه....
بعد از 20 دقیقه زن صدای شکستن در رو می شنوه، .... زن به سنگسار محکوم می شه.
روز بعد
ساعت هشت شب، مهسا کنار خیابون ایستاده.
شوانه مريخي

۱ نظر:

  1. دمت گرم داداش باحال بود هرچند یه مقدار تیز بود . بیا به وب ما هم سر بزن

    پاسخحذف