۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

اینجا بابلسر، شهر انسان ها
ساعت 30/10 احساس گرسنگی، دست توی جیب، کارت تغذیه یادم رفته.
سوار سرویس دانشگاه، می خوام برم خونه، کارت تغذیه رو بردارم و از زباله های سلف غذا خوری دانشگاه یک شکم سیر ...
ساعت 11 توی میدان گل(شهدا) ، جمعیت پشته پشته دور میدون.
داخل جمعیت، نگاهی به دور و بر.
ماشین سبز رنگ با آژیر گوش خراش و رعب آور، با بلندگو، مفتخرانه، به دلیل ماًموریت موفقیت آمیزشان از مردم می خوان که جلو بیان و نگاه کنن.
پشت سر ماشین سبز آژیر دار، پنج نفر دست و پا بسته کشیده میشن، نفر اول روی فرغون کهنه ای، با پای شکسته، آفتابه به گردن؛ به نظر رئیس گروه می اومد. نفر بعدی، قیافه اش بیشتر به شیرین عقل ها می خورد آفتابه به گردن جلو می رفت، سه نفر دیگه آفتابه به گردن و دستبند به دست به دنبالشان کشیده می شدن.
احساس می کنم به قرون وسطی برگشته ام.
احساس خفگی، انگار نفس کشیدن یادم رفته، شایدم زیادی سیگار کشیدم.
یه نفر از داخل ماشین سبز آژیردار داد میزنه:
«مردم شریف بابلسر این پنج نفر اراذل و اوباش، چاقوکش توسط نیروی انتظامی در یک عملیات موفق دستگیر و از سوی مقام محترم قضایی به اعدام محکوم شدن، اعدام آنها ميدان شهرباني»
نزدیک است بالا بیارم، ولی نه، اینجا نه، نمی دانم کجا بریزم.
اشک از گونه هایم جاری میشه. آیا مردمی که آنجا به این افراد می خندن هیچ فکر نکردن که آیا اینها اراذل و اوباش به دنیا اومدن؟ نمی دونم.....
آیا این مردم بشاش هیچ فکر نکردن که چند ساعت دیگه این افراد دنیا را نمی بینن؟
آیا هیچ وقت به معنی واقعی کلمه اعدام فکر نکردن؟
دارام بالا میارم، ولی نمیدانم کجا بریزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر