۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

رفیق مهدی الهیاری را آزاد کنید


40 روز گذشت ولی رفیق مهدی هنوز اوینه.
رفیق مهدی الهیاری را آزاد کنید

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

چه کسی می گوید گرانی اینجاست؟
دوره ی ارزانی است!
چه شرافت ارزان،
تن عریان ارزان،
و دروغ از همه چیز ارزانتر،
آبرو قیمت یک تکه نان،
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

دوشنبه كميته انضباطي

امروز دوشنبه كميته انضباطي براي سركوب كردنم احضار شدم، وقتي وارد اتاق شدم پنج نفر نشسته بودن، يكي به عنوان وكيل من كه بيشتر از همه منو سوال- جواب كرد.
جواني ريشدار هم اونجا نشسته بود نفهميدم چيكاره ست چون يك كلمه هم حرف نزد، بعداً بيرون كه رفتم فهميدم به عنوان نماينده ي دانشجويان انتخاب شده و ترم 3 مردم شناسي هستش. تا اونجاي كه يادم ميومد انتخاباتي براي نماينده كميته انضباطي در اين 3 سال برگزار نشده بود.
از همه جالبتر اتهام ها بودش:
اتهام اولم اين بود كه لبهام بيشتر از دو سانتيمتر از هم بازتر شده بود و فرياد نه از ميانشان بيرون پريده بود،
يادم باشه دفعه بعد لبامو بدوزم.
اتهام بعدي من اين بود كه دستهام را مشت كرده و به ابرهاي تيره ي آسمان كوبيده بودم. يادم باشد دفعه بعد دستهام را به حالت گداوار به طرف آسمان دراز كنم.
باشد....

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

اطرفيانم، انسان هاي ساكت
و يكي هم در درونم در حال مردن است
...

دوشنبه دوازدهم خرداد 1388

اعتراض دانشجويان آزاديخواه و برابري طلب مازندران در مراسم سخنراني كروبي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه


1 may روز جهانی کارگر را گرامی میداریم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

اینجا بابلسر، شهر انسان ها
ساعت 30/10 احساس گرسنگی، دست توی جیب، کارت تغذیه یادم رفته.
سوار سرویس دانشگاه، می خوام برم خونه، کارت تغذیه رو بردارم و از زباله های سلف غذا خوری دانشگاه یک شکم سیر ...
ساعت 11 توی میدان گل(شهدا) ، جمعیت پشته پشته دور میدون.
داخل جمعیت، نگاهی به دور و بر.
ماشین سبز رنگ با آژیر گوش خراش و رعب آور، با بلندگو، مفتخرانه، به دلیل ماًموریت موفقیت آمیزشان از مردم می خوان که جلو بیان و نگاه کنن.
پشت سر ماشین سبز آژیر دار، پنج نفر دست و پا بسته کشیده میشن، نفر اول روی فرغون کهنه ای، با پای شکسته، آفتابه به گردن؛ به نظر رئیس گروه می اومد. نفر بعدی، قیافه اش بیشتر به شیرین عقل ها می خورد آفتابه به گردن جلو می رفت، سه نفر دیگه آفتابه به گردن و دستبند به دست به دنبالشان کشیده می شدن.
احساس می کنم به قرون وسطی برگشته ام.
احساس خفگی، انگار نفس کشیدن یادم رفته، شایدم زیادی سیگار کشیدم.
یه نفر از داخل ماشین سبز آژیردار داد میزنه:
«مردم شریف بابلسر این پنج نفر اراذل و اوباش، چاقوکش توسط نیروی انتظامی در یک عملیات موفق دستگیر و از سوی مقام محترم قضایی به اعدام محکوم شدن، اعدام آنها ميدان شهرباني»
نزدیک است بالا بیارم، ولی نه، اینجا نه، نمی دانم کجا بریزم.
اشک از گونه هایم جاری میشه. آیا مردمی که آنجا به این افراد می خندن هیچ فکر نکردن که آیا اینها اراذل و اوباش به دنیا اومدن؟ نمی دونم.....
آیا این مردم بشاش هیچ فکر نکردن که چند ساعت دیگه این افراد دنیا را نمی بینن؟
آیا هیچ وقت به معنی واقعی کلمه اعدام فکر نکردن؟
دارام بالا میارم، ولی نمیدانم کجا بریزم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

خيابان

ساعت هشت شب.
کنار خیابون ایستاده، به دور و برش نگاهی می اندازه، ماشین ها پشت سر هم براش بوق می زنن، ماشینی جلوش ترمز می کنه.
- در خدمت باشیم
زن سوار ماشین میشه.
- چقدر می خوای؟!
- اون قدر که دخترم امشب از گرسنگی نمیره!
- پس خودت چی؟
- برای دخترم این کارو می کنم چون نون امشب رو هم نداریم!
به شیشه جلویی ماشین زل می زنه، خاطره ی کتک های شوهرش که به جرم اعتیاد زندانه به سرعت از جلوی چشماش میگذره.
الان دخترش مهسا با رویاهای برباد رفته خوابیده.
زن با صدای ترمز ماشین از فکر بیرون میاد، به جلوش نگاهی می اندازه، خانه ای ویلایی روبروشه.
می لرزه....
هوا سنگینه....
بعد از 20 دقیقه زن صدای شکستن در رو می شنوه، .... زن به سنگسار محکوم می شه.
روز بعد
ساعت هشت شب، مهسا کنار خیابون ایستاده.
شوانه مريخي